شغال و حواصیل

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور

شهر یا استان یا منطقه: ترکمن

منبع یا راوی: - عبد الرحمن دیه جی - نشر افق چاپ سوم ۱۳۷۵

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۷۱-۴۷۴

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: کلاغ کوچولو

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: شغال

در جلد هفتم فرهنگ افسانه‌های مردم ایران (حرف روز) روایت‌های متعددی از این قصه را نقل کرده و توضیحاتی درباره‌ی آن نوشته‌ایم. در روایت «شغال و حواصیل»، شغال به جای روباه روایات دیگر آمده و حواصیل هم به جای لک لک، کلاغ و.... بقيه‌ی این روایت با روایات دیگر مشابه است. تنها فرق آن در این است که پرنده‌ی راهنما در این روایت می‌خواهد که به شغال معرفی شود. حتی نشانی لانه‌ی خود را هم می‌دهد. در بیشتر روایات این قصه که روباه در آن‌ها نقش دارد، روباه برای شکار پرنده‌ی راهنما خود را به مردن می‌زند اما باز هم کاری پیش نمی‌برد.

یکی بود یکی نبود. روزی از روزها پرنده‌ای به نام حواصیل بالای درخت بلندى لانه‌ای ساخت و تخم گذاشت تا در آینده جوجه‌هایی برای خود داشته باشد و از تنهایی در بیاید. شغالی تخم حواصیل را دید و پیش او رفت و گفت: «آهای حواصیل زود یکی از تخم‌هایت را بینداز پایین وگرنه می‌خورمت.» حواصیل ساده دل نمی‌دانست که شغال نمی‌تواند بالای درخت برود و ترسید و یکی از تخم‌هایش را به طرف شغال انداخت. شغال دهانش را باز کرد و تخم حواصیل را گرفت و قورت داد و رفت. روز بعد، شغال بازآمد و داد زد: «آهای حواصیل یکی دیگر از آن تخم‌های خوشمزه ات را بینداز وگرنه خودت را می‌خورم.» حواصیل با ترس و لرز یکی دیگر از تخم‌هایش را انداخت و شغال باز غذای خوشمزه‌ای خورد. شغال از آن به بعد هر روز می‌آمد و به زور از حواصیل تخم می‌گرفت و می‌خورد. حواصیل از دست شغال به تنگ آمد زیرا نمی‌توانست جوجه‌ای داشته باشد و می‌بایست تنها زندگی کند. حواصیل بارها گریه کرد و نزدیک بود که چشم‌هایش کور شود. روزی از روزها، کلاغ کوچولویی از بالای لانه‌ی حواصیل می‌گذشت که دید حواصیل زارزار گریه می‌کند. کلاغ پیش حواصیل آمد و گفت: «آهای حواصیل عزیز! چرا گریه می‌کنی؟» حواصیل با او درد دل کرد و هر چه بود گفت. کلاغ وقتی حرف ها او را شنید خنده‌ای کرد و گفت: «ای حواصیل ساده دل این سو و آن سو می‌جهی با تخم‌های خودت شغال پرورش می‌دهی دلت را کباب می‌کنی خانه‌ات را خراب می‌کنی» حواصیل گفت: «پس می‌گویی چه کار کنم؟» کلاغ جواب داد: «راهش خیلی آسان است. وقتی شغال آمد، به او بگو غذا بی غذا، بلا بخور، زهر بخور. مگر شغال هم می‌تواند بالای درخت بیاید!»حواصیل با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و گفت: «که این طور. مرا ببین که چه گولی خورده بودم. این دفعه که آمد، جوابش را می‌دهم.» کلاغ گفت: «ای حواصیل! اگر شغال از تو پرسید چه کسی این را یادت داده بگو صاحب چهار باغی که کنار چهار چشمه است. کلاغ کوچولو یادم داده.» کلاغ پس از این حرف پر زد و رفت. مدتی بعد شغال پیدایش شد. شغال مثل همیشه گردنش را دراز کرد و به روی حواصیل داد زد: «آهای بیا زود بجنب ببینم تخم حواصیل را بینداز. خیلی گرسنه هستم.» حواصیل در جواب گفت: «تخم بی تخم. بلا بخور زهر بخور! اگر می توانی بیا بالا مرا بخور.» شغال با شنیدن این حرف دهانش از تعجب بازماند و فهمید که حواصیل دستش را خوانده است. در ماند که حالا چه کار کند. پرسید: «چه کسی این حرف را یادت داده است؟» حواصیل گفت: «صاحب چهار باغ کنار چهار چشمه. کلاغ کوچولو یادم دادم.» شغال با شنیدن اسم کلاغ به طرف چهارباغ رفت و وارد چهار باغ شد و رفت و رفت تا کلاغ را که بالای درخت چناری نشسته بود، دید. کلاغ از پیش می‌دانست که روباه پیش او خواهد آمد و قبلاً فکر همه چیز را کرده بود. روباه پیش کلاغ رفت و پرسید: «تو همان کلاغ کوچولویی هستی که حواصیل را راهنمایی کردی؟» «بله خود خودم هستم.» «که این طور! ببینم ممکن است یک لحظه بیایی پایین؟ می‌خواهم کمی با تو صحبت کنم..» «راستش حال ندارم بیایم آن پایین. همین الان از پیش حواصیل برگشته‌ام خیلی خسته‌ام.» «خب اشکالی ندارد. حالا که نمیت‌وانی بیایی پایین، خودت را بینداز، من خودم قبل از این که زمین بخوری می‌گیرمت.» کلاغ خنده‌ی کوتاهی کرد و جواب داد: «هی آقا شغاله من که دیگر آن کلاغ سابق نیستم. حالا خیلی چاق شده‌ام. آخر می‌دانی این روزها دیگر دست کم روزی سه چهار تا تخم می‌خورم. من خیلی سنگین شده‌ام، زورت نمی‌رسد که مرا بگیری و نگه‌داری.» شغال تا حرف سه چهار تخم را شنید دهانش آب افتاد و گفت: «راست میگویی؟ پس بیا به من هم چند تا تخم بده که بخورم و چاق و پرزور شوم. آن وقت از بالای کوه خودت را بیندازی می‌گیرمت.» کلاغ گفت: «باشد برایت تخم می‌اندازم ولی باید مواظب باشی که زمین نیفتد.»شغال گفت: «نه مطمئن باش تو درست به طرف دهان من بينداز، من هم دهانم را باز نگه می‌دارم.» کلاغ دو سنگ سفید را که از قبل آماده کرده بود، به طرف دهان شغال انداخت. سنگ‌ها درست توی دهان شغال رفتند و در گلویش گیر کردند. شغال فقط جیغ کوتاهی کشید و دیگر کاری نتوانست بکند و به زمین افتاد و مرد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد